loading...
احساسات
علیرضا بازدید : 7 چهارشنبه 16 مرداد 1392 نظرات (0)
باز می نویسم بی اختیار...قلم فرسوده ام را بر میدارم 
و می نویسم.از کی؟نمی دانم...از چی؟ان را 
هم نمی دانم...اما می دانم هر کجا
باشی روزی این نوشته هایم را
خواهی خواندوقلب سنگیت
برایم اشک خواهد
ریخت...
علیرضا بازدید : 2 چهارشنبه 16 مرداد 1392 نظرات (0)

 

مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت: "من خسته ام و دیگه

 

دیر وقته، میرم که بخوابم".

 

مامان بلند شد، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد، سپس

 

ظرف ها را شست، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد، قفسه ها را مرتب کرد،

 

شکرپاش را پرکرد، ظرف ها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای صبحانه

 

فردا از آب پر کرد. بعد همه لباس های کثیف را در ماشین لباسشویی ریخت، پیراهنی

 

را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت. اسباب بازی های روی زمین را جمع کرد و دفترچه

 

تلفن را سرجایش در کشوی میز برگرداند. گلدان ها را آب داد، سطل آشغال اتاق را

 

خالی کرد و حوله خیسی را روی بند انداخت. بعد ایستاد و خمیازه ای کشید، کش و

 

قوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد، کنار میز ایستاد و یادداشتی

 

برای معلم نوشت، مقداری پول را برای سفر شمرد و کنارگذاشت و کتابی را که زیر

 

صندلی افتاده بود برداشت. بعد کارت تبرکی را برای تولد یکی از دوستان امضا کرد و در

 

پاکتی گذاشت، آدرس را روی آن نوشت و تمبر چسباند؛ مایحتاج را نیز روی کاغذ

 

نوشت و هر دو را در نزدیکی کیف خود قرارداد. سپس دندان هایش رامسواک زد.

 

 

باباگفت: "فکرکردم گفتی داری میری بخوابی"

 

و مامان گفت: "درست شنیدی دارم میرم."

 

سپس چراغ حیاط را روشن کرد و درها را بست. پس از آن به تک تک بچه ها سر زد،

 

چراغ ها را خاموش کرد، لباس های به هم ریخته را به چوب رختی آویخت، جوراب های

 

کثیف را در سبد انداخت، با یکی از بچه ها که هنوز بیدار بود و تکالیفش را انجام می

 

داد گپی زد، ساعت را برای صبح کوک کرد، لباس های شسته را پهن کرد، جا کفشی

 

را مرتب کرد و شش چیز دیگر را به فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد،

 

اضافه کرد. سپس به دعا و نیایش نشست.

 

در همان موقع بابا تلویزیون را خاموش کرد و بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش

 

باشد گفت: "من میرم بخوابم" و بدون توجه به هیچ چیز دیگری، دقیقاً همین کار را

 

انجام داد!

 

علیرضا بازدید : 0 چهارشنبه 16 مرداد 1392 نظرات (0)

 

 

بـــــــــــــرو!!!!

ترس از هیچ چیز ندارم

وقتی یقین دارم بیشتر از من

کسی دوستت نخـــــــواهد داشت

بیشتر از من کسی طاقت کم محلی هایت را ندارد

بــــــــــــرو!!!!


ترس برای چه؟؟

وقتی می دانم یکــ روز تُف می اندازی به روی تمام آن هایی که

به خاطرشــــان من را از دست دادی...

 


 

بالاترین سرعت تو دنیا سرعت نور نیست !!!!

سرعت رنگ عوض کردن آدماست...

 

 

 

 

 

میدونی چی بیشتر از همه آدمو داغون میکنه ؟

اینکه هر کاری در توانِت هست

براش انجام بدی،بعد برگرده بگه :

مگه من ازت خواستم...

 

 

 

 

 

 

 

نــــامــــردهــــا...

” چـــــند بُـغــض  ” بـه یــک گــــلو...!؟

 

 

 

آخر من را لمس میکنی...

ولی حیف!!! سنگ قبر من احساس ندارد نازنینم...

 

 

 

 

هرگاه

از شدت تنهايي

هوس اعتمادي دوباره مي كنم ،

خنجر خيانتي

كه در پشتم فرو رفته را در مي آورم ،

ميبوسمش و نمكش ميزنم و باز سر جاي خود

 فرو ميبرم از قول من به آن لعنتي بگوييد :

"خيالش تخت "من ديوانه هنوز به خنجرش هم وفادارم...

 

 

 

 

باران کـه میبـارد
دلـم بـرایت تنـگ تـر می شـود
راه می افـتم 
بـدون ِ چـتـر
من بـغض می کنـم
آسمـان گـریـه

 

 

آدم ها وقتی از هم دور می شوند
که دارند به یکی دیگه نزدیک می شوند

شک نکن

 

 

 

 

 

 

علیرضا بازدید : 0 چهارشنبه 16 مرداد 1392 نظرات (0)

 

یک روز پسری با دختری آشنا میشه که از هر لحاظ دختر به پسربرتری داشت ولی چندین سال از پسر بزرگتر بود .دختر اونو بعنوان یه دوست خوب انتخاب میکنه و بعد از مدتی پسر عاشق دخترمیشه ولی هیچ وقت جرات نکرد که به اون ابراز احساسات کنه و بهش حقیقت رو بگه .

 

یه روز دختر از دوست پسرش می پرسه که عشق واقعی رو برام معنی کن و پسرخوشحال میشه و فکر میکنه که دختر هم به اون علاقه مند شده و براش حدود نیم ساعت توضیح میده دختر به دوستش میگه : من دنبال یه عشق پاک می گردم یه عشق واقعی کمکم میکنی پیداش کنم ، تا بحال هر چی دنبالش گشتم سراب دیدم و همه عشقها دروغ و واهی بود ، پسر بهش قول میده تو این راه کمکش کنه .

هر روز محبت و عشق پسر به دختر بیشتر میشد ولی دختر بی اعتنا می گذشت و هر چی دختر می گفت پسر چند برابرش رو اجرا می کرد تا دختر متوجه عشق اون بشه .

تا اینکه یه روز که با هم زیر بارون تو خیابون قدم میزدند دختر به پسر میگه : میدونی عشق واقعی وجود نداره ؟

پسر می پرسه چطور و دختر میگه : عشق واقعی اونه که واسه معشوقش جونش رو هم بده و پسر گفت : ببین ، به اطرافت با دقت نگاه کن ، مطمئن باش پیداش میکنی و باید اول قلبت رو
مثل آینه کنی . دختر خندید و گفت : ای بابا این حرفا برا تو قصه هاست واقعیت نداره . بعد دختر خواست که با هم به رستوران برن و چیزی بخورن پسر قبول کرد ودر حالیکه از خیابون عبور می کردند یه ماشین با سرعت تمام به اونها نزدیک شد * انگار ترمزش برید و نمی تونست بایسته و پسر که این صحنه رو میبینه دختر رو به اونطرف هول میده و خودش با ماشین برخورد میکنه و نقش زمین میشه دختر برمیگرده و سر پسر روکه غرق خون بود تو دستاش میگیره و بی اختیار فریاد میکشه عشقم مرد ...

آره اون تازه متوجه شده بود که اون پسر قربانی عشق دختر شده ولی حیف که دیگه دیر شده بود

دختر بعد این اتفاق دیگه هیچ وقت دنبال عشق نرفت و سالهای سال بر لبانش لبخند واقعی نقش نبست ...

چیزی واسه گفتن ندارم ...

ولی کاش همه عشقا واقعــــــــــــــــــــــی بود ...

کــــــــــــــــــــــاش ...

علیرضا بازدید : 2 چهارشنبه 16 مرداد 1392 نظرات (0)

 

دختري بود نابينا

که از خودش تنفر داشت

که از تمام دنيا تنفر داشت

و فقط يکنفر را دوست داشت

دلداده اش را

و با او چنين گفته بود

« اگر روزي قادر به ديدن باشم

حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم

عروس **** گاه تو خواهم شد »

 

***

و چنين شد که آمد آن روزي

که يک نفر پيدا شد

که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد

و دختر آسمان را ديد و زمين را

رودخانه ها و درختها را

آدميان و پرنده ها را

و نفرت از روانش رخت بر بست

 

***

دلداده به ديدنش آمد

و ياد آورد وعده ديرينش شد :

« بيا و با من عروسي کن

ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

 

***

دختر برخود بلرزيد

و به زمزمه با خود گفت :

« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »

دلداده اش هم نابينا بود

و دختر قاطعانه جواب داد:

قادر به همسري با او نيست

 

***

دلداده رو به ديگر سو کرد

که دختر اشکهايش را نبيند

و در حالي که از او دور مي شد گفت

 

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »

علیرضا بازدید : 1 چهارشنبه 16 مرداد 1392 نظرات (0)

می خوام اونقــــــــــــــدر خودخواهانه بغـــــلت کـنــم؛کــه جای ضـــــــربان قلبــــ♥ــــم روی تنت بمونه

 

 

 

 

 تکرار نمیشوی همچون میوه های نوبرانه در ابتدای فصل های تکراری ...

 

 

 

 

 

به قول اردلان...!
 تو دلم ول وله ست واسه خواستنتــــــــــگریه

 

علیرضا بازدید : 1 چهارشنبه 16 مرداد 1392 نظرات (0)

 

آدمی که دوستت دارد..

 

خیلی زود برایت عادی می شود...

 

حرف هایش، دوستت دارم هایش...

 

 

و تو خیلی زود کلافه می شوی

 

 

از بهانه هایش، اشک هایش، توقع هایش...

و چون تصور می کنی که همیشه هست، همیشه دوستت دارد

 

 

 

هیچوقت نگاهش نمی کنی...

 

 

نگرانش نمی شوی...

 

 

برای از دست دادنش نمی ترسی...

او همیشه هست

 

 

اما او هم آدم است...

 

 

روزی که کارد به استخوانش برسد

 

 

کوله بار اندوهش را برمی دارد

 

 

و بی سر و صدا می رود...

حسی به من می گوید

 

 

آن روز، بی اراده صدایش می زنی..

 

 

اما جوابی نمی آید...

فقط برایت جای پایش می ماند...

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    شما دوست دارید عشقتون تا چه هد باشه؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 7
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 3
  • بازدید کلی : 95
  • کدهای اختصاصی
    log
    کد ماوس

    كد ماوس

    
    ابزار گوگل پلاس

    کد گوگل پلاس



    داستان روزانه
    داستان کوتاه روزانه